سهراب سپهري
مقدمه :
خانه دوست كجاست
سهراب سپهري،دست كم ،در اين دو دهه ذهن كمتر كسي را كه سر در كتاب دارد وبا تحولات نقاشي محشور است به خود مشغول نكرده است .مجموعه اشعار و منتخبي از تابلوهاي نقاشي اش بارها ودر تيراژ وسيع منتشر شده و تعداد دوستداران و علاقه مندان شعرها و نقاشي هاي او از حد متعارف گذشته است .
اثر او اظهار نظرهاي متفاوت و متنوعي بر انگيخته و به مقدار فراوان درباره
آن نقد وتحليل نوشته شده است .سپهري وشعرهايش وحتي شماري از تابلو هايش از نظرگاه وجنبه هاي مختلف تاويل شده است ،وبي اقراق حجم نقد و نظر درباره سپهري و آثارش بيش ازحجم مجموعه هاي شعرو اظهار نظرهاي
خود او است . منتقدان او از هر زاويه اي به شعرهاي اوپرداخته اند: از ديدگاه
اجتماعي ، زيبايي شناختي ، عرفان و فلسفه شرق دور ، نسبت شعرهايش با
سوررئاليسم ، كافكا و بحران هويتها و همچنين از منظر شاعري كه مفاهيم ،
تصوير ولحظه هاي شفافي براي مخاطبان آثارش آفريده است ،يكي او را صنعتگر زبان ناميده و ديگري خلاف اين ، يكي ديگر براي ايماژ در شعر سپهري نقش مهمي قائل شده وديگري بر عكس ، يكي هم انديشه هاي او را
متاثر از عرفان و فلسفه خاور دور دانسته و براي اثبات اين موضوع از شعرهاي سپهري شاهد مثال آورده ، و ديگري هم كوشيده است ك يفيت شعرهاي او راحاصل وحدت فكر وتجربه ارزيابي كند . هر چه هست ،دست كم ،در دو دهه اخير كمتر منتقدي است كه براي ثبت نظر خود درباره سپهري وآثارش دست در نياورده باشد .چه آنها كه شعرها و نقاشيهاي سپهري را
تحسين بر انگيز ميدانند چه آنها كه ، حداقل ،آثار او را قابل تامل ارزيابي مي كنند تلاش كرده اند نظر خود را درباره سپهري به دست دهند ،
فشرده اي از زندگي سهراب سپهري
1307 تولد در پانزدهم مهر ماه 1307 در كاشان .
پدرش اسدالله سپهري ،كارمند اداره پست و تلگراف به نقاشي و
موسيقي علاقه داشت .مادرش ماه جبين (فروغ ايران ) سپهري .
او پساز فوت شوهرش فرزندانش را بزرگ كرد ،و درخرداد ماه
1373 ،چهارده سال پس از مرگ دريغ آور سهراب سپهري چشم
از جان فرو بست .
خواهرهاو برادرها ،منوچهر ،همايون دخت ،پري دخت وپروانه .
1313 گذراندن دوره شش ساله آموزش ابتدايي در (( دبستان خيام ))
كاشان ،علاقه به نقاشي وخوشنويسي وبه تدريج شعر.
از شعرهاي دوره دبستان او :
زجمعه تا سه شنبه خفته نالان
نكردم هيچ يادي از دبستان
زدرد دل شب و روزم گرفتار
ندارم يك دمي از درد ،آرام .
1319 پايان دوره دبستان وآغاز دوره اول دبيرستان در كاشان .
1322 پايان دوره سيكل در كاشان در خرداد ماه و آغاز دوره دانش
سراي مقدماتي در تهران .
قوت گرفتن علاقه اش به نقاشي وشعر و حشر ونشر با اعضاي
( انجمن ادبي صباي كاشان ) .
1324 پايان دوره دو ساله دانشسراي مقدماتي تهران در خرداد ماه .
1325 استخدام در (( اداره فرهنگ كاشان )) ( اداره آموزش پرورش )
در آذر ماه وشركت در امتحانات ششم ادبي .
1326 انتشار نخستين شعرهايش بانام (( در كنار چمن يا آرامگاه عشق ))
در كاشان با مقدمه دوستش ( عباس كي منش ) در 26 صفحه .
1327 اخذ ديپلم كامل دوره دبيرستان واستعفا از اداره فرهنگ كاشان در
شهريور ماه و استخدام در شركت نفت تهران در مهر ماه همان سال.
1328 تحصيل در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران در رشته نقاشي .
1330 انتشار نخستين دفتر شعر بانام (( مرگ رنگ )) ( در مهر ماه ) با
مقدمه اي از امير شاپور زندنيا ،خويشاوند با نفوذ و روزنامه نگارش
( در 71 صفحه با 22 قطعه شعر )
1331 شركت در نمايشگاه پاييزي كانون مهرگان .
1332 پايان دوره آموزش نقاشي از دانشكده هنرهاي زيباي داتشگاه تهران
بارتبه اول ودريافت نشان درجه اول علمي . شركت درچندنمايشگاه
نقاشي درتهران ( خرداد ماه ) وانتشار دومين دفتر اشعارش با عنوان
( زندگي خوابها ) . ( در 63 صفحه ) ،
استخدام در سازمان همكاري بهداشت تهران ( خرداد ماه ) . اشتغال
به كار در ( اداره كل هنرهاي زيبا ) در قسمت موز ه ها ( آذر ماه )
وتدريس در هنرستانهاي هنر هاي زيبا .
1333 ترجمه اشعار ژاپني براي مجله ( سخن ) ( مهر ماه )
1336 نخستين سفر به اروپا ( پاريس و لندن ) در مرداد ماه وثبت نام در
مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي ( چاپ سنگي ) .
1337 سفر به ايتاليا ( فروردين ماه ) وشركت در اولين بينال تهران .
اشتغال در اداره كل اطلاعات وزارت كشاورزي با سمت سر پرستي
سازمان سمعي وبصري ( خرداد ماه ) .
شركت در بينال ونيز . آماده سازي دفتر اشعار ( آوار آفتاب ) براي.
چاپ .
1338 شركت در بينال دوم تهران و دريافت جايزه بزرگ هنرهاي زيباي
كشور ( فروردين ماه ) سفر به ژاپن ( مرداد ماه ) و آموزش فنون
حكاكي روي چوب .
1339 ديدار از هند در راه بازگشت به ايران و تماشاي ( آگره ) و ( تاج محل )
انتشار سومين دفتر شعر با نلم ( آوار آفتاب ) ( ارديبهشت ماه ) و
برگزاري نمايشگاه انفرادي نقاشي در تالار رضا عباسي تهران .انتشار
چهارمين مجموعه اشعار با عنوان (شرق اندوه ) ( مهرماه )
1340 برگزاري نمايشگاه انفرادي در تالار فرهنگ
1341 شركت در نمايشگاه نقاشي گروهي در گالري ( گيل گمش ) تهران و
برگزاري نمايشگاه انفرادي در ( كارگاه فيلم گلستان )در سالهاي
آشنايي با فروغ فرخ زاد ( تير ماه ) .
سفر به برزيل وشركت در بينال سان پائولو ( تيرماه ). سفر به فرانسه
وشركت در نمايشگاه گروهي هنر معاصر ايران وموزه بندر لوهاور
فرانسه ( تير ماه ) باز گشت به ايران و شركت در نمايشگاه گروهي
( نيالا ) ي تهران و برگزاري نمايشگاه انفرادي در گالري صباي تهران
( تير ماه ) .
1344 سفر به هندوستان ، پاكستان و افغانستان . سفر مجدد به هندوستان
تاثيذر شگرفي بر شاعر – نقاش مي گذارد .
1344 شركت در نمايشگاه گروهي در گالري بورگنر تهران و برگزاري
نمايشگاه انفرادي در همان گالري ( تيرماه ) انتشار منظومه بلند ( صداي
پاي آب ) در فصل نامه آرش ( آبان ماه ) .سفر به آلمان وانگلستان .
1345 سفر به فرانسه ،اسپانيا ، هلند ،ايتاليا واتريش . تدريس در هنركده
هنرهاي تزئيني تهران ( مهرماه ) ،انتشار منظومه بلند ( مسافر ) در
فصل نامه آرش ( آبان ماه ) .
1346 انتشار دفتر شعر ( حجم سبز ) ( بهمن ماه ) .
1347 سفر به فرانسه .
1348 سفر مجدد به فرانسه .
1349 سفر به آمريكا.
1351 سفر به پاريس .
1352 برگزاري نمايشگاه انفرادي در گالري سيحون تهران .
1353 سفر به يونان ومصر و شركت در غرفه ايران در نخستين نمايشگاه
بين المللي تهران ( دي ماه )
1354 برگزاري نمايشگاه انفرادي در گالري سيحون تهران ( دي ماه )
1355 سفر به سوئيس وشركت در نمايشگاه هنر معاصر ايران در ( بازار
هنر ) سوئيس ( خرداد ماه )
1356 انتشار مجموعه كامل اشعار در ( هشت كتاب ) ( خرداد ماه ) تحليل
اشعار كتاب در برنامه ( كتابها و ديد گاها ) توسط تورج رهنما ، بيژن
جلالي ومنوچهر آتشي در تلويزيون ملي ايران .
1357 برگزاري نمايشگاه انفرادي در گالري سيحون تهران .
1358 سفر به انگلستان .
1359 مرگ در اول ارديبهشت ماه بر اثر سرطان خون در بيمارستان پارس
تهران . سپهري وصيت كرده بود كه او را در روستاي گلستانه به خاك
بسپارند ، اما دوستانش از بيم آنكه طغيان رودخانه مزارش را زير آب
بگيرد اورادر صحن امام زاده سلطان علي در دهستان مشهد اردهال به
خاك سپردند .
شاعر نقاش و نقاش شاعر
سهراب سپهري (1359-1307 ) هم شاعر بود هم نقاش ،اما قبل از انكه شعر بسرايد بر بوم سپيد رنگ نقش ميزد ،وپيشتر از انكه به عنوان شاعر شناخته شود در محافل هنري وميان جماعت خاص اعيان به عنوان نقاش شناخته شده بود .با وجود اين او شعر ونقاشي هايش را تقريبآ در يك زمان وبا فاصله اندك به ميان جمع آورد . نخستين مجموعه شعرش را با عنوان مرگ در مهر
ماه 1330 انتشار داد ،واز پاييز 1331 نقاشي هايش را با شركت در چند نمايشگاه در تهران عرضه كرد .علاقه سپهري در مجموعه مرگ رنگ به نقاشي همان قدر آشكار است كه حركت قلم مو و رنگ در تابلوهاي نخستينش
از نقاشي شاعر خبر داده است .
سپهري همان قدر كه شاعر بود نقاش هم بود ، وطبعا شاعري نبود كه از سر
تفنن نقاشي كند و در عين حال نقاشي هم نبود كه براي تفريح ودر ( اوقات
فراغت ) شعر بسرايد . سپهري اساسا انساني متفنن نبود او شاعر – نقاشي .
شاعري حرفه اي بود ، كه اگر لازم ميشد از درآمد آثارش ـكه تسامحا ميتوان
(( حق البوق )) تعبير كرد ـ زندگي خود را مي گذراند .
براي پيدا كردن راه وهدف اش آنقدر مصمم بود كه اگر چه در آذر ماه 1325
به استخدام آموزش و پرورش كاشان در آمد . در شهريور ماه 1327 استعفا
داد . ودر مهر ماه همان سال در شركت نفت تهران استخدام شد .
يك سال بعد از شركت نفت نيز استعفا داد و جهار سال معطل ماند تا در خرداد ماه 1332 در سازمان همكاري بهداشت تهران ، وسپس در آذر ماه همان سال در اداره كل هنرهاي زيبا ( فرهنگ و هنر ) در قسمت موزه ها و در تدريس در هنر ستانهاي هنر هاي زيبا مشغول كار شود .
روح سر كش وبيقرار سپهري – كه موجب رشد وتحول او بود – او را به اينجا وآنجا ميكشاند تا براي لحظاتي ، آرام و قرار بگيرد .وقتي سپهري از اداره كل هنرهاي زيبا بيرون آمد كوشيد آشوب دروني خود را با سفر به دور دنيا تسكين دهد .
ابتدا در سفري به اروپا به پاريس ولندن رفت (1336 ) سپس عازم ايتاليا شد (1337 ) و دو سال بعد از ژاپن سر در آورد (1339 ) در راه باز گشت به ايران از هند ديدار كرد (1340 ) وچندي بعد به سفر برزيل و فرانسه رفت (1342) پس از آن دائم در سفر و گشت و گذار وتجربه آموزي – به تعبير قدما سير آفاق وانفس ـ بود .سفر به هندوستان و پاكستان وافغانستان (1343) ،سفر به آلمان و انگلستان (1344)، سفر به فرانسه و اسپانيا وهلند وايتاليا و اتريش (1345) ، سفر به فرانسه (1348) و (1347 ) ، سفر به آمريكا (1349)،سفر به پاريس (1351)،سفر به يونان ومصر (1353) ، سفر به سوئيس (1355) ودست آخر سفر به انگلستان (1358) ، اما سپهري در پايتخت هيچ كشور بزرگي مامن و ماوايي نيافت ،تا اينكه به تعبير كريم امامي .(صفاي بيابان هاي اطراف كاشان را به چشم انداز معركه طبقة پانزدهم مشرف بر رود سن و سكوت ويلاي منشعب از كيلو متر پنجاه وسه اتوروت جنوب ترجيح داد ، وحاصل تجربيات خود را از اين نيم قرن زندگي براي ما گذاشت ، و براي هر كس كه پس از ما بيايد وبخواهد در احوال ما كنجكاوي كند ..
اهل كاشانم .
روزگارم بد نيست .
تكه ناني دارم ، خرده هوشي . سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ،بهتر از برگ درخت .
دوستاني بهتر از آب روان .
وخدايي كه در اين نزديكي است .
لاي اين شب بوها ،پاي آن كاج بلند .
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جا نمازم چشمه ،مهرم نور .
دشت ، سجاده من .
( صداي پاي آب )
شعر ( نشاني ) نيز وصف حال مناسبي از درونيات و تعارضات شاعر است .
جستجوي پر هيجان كمال دوستي و نگاه كردن به زيبايي هاي محيط اطراف .
سپهري در سفرهاي مكررش آموخته بود كه وقتي انسان چيزهاي آموختني را بياموزد قادر خواهد بود اطرافش را زيبا ببيند .
او به عناصري از نو ( معرفت ) نياز داشت تا با ذهن و زباني شفاف ومتمركز وحساس ، افتادن برگ ، جريان جاري جويبار ، اندوه پنهان و اشتياق كودك در دوستي را ببيند .
ـخانه دوست كجاست ؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد .
رهگذر شاخة نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد .
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت :
(( نرسيده به درخت ،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است
ودر آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است .
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي آورد .
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي ،
دو قدم مانده به گل ،
پاي فواره جاويد اساطير زمان ميماني .
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد .
در صميميت سيال فضا ،خش خشي ميشنوي :
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا ، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانة دوست كجاست ))
( نشاني )
اما چه شد كه سپهري شاعر در نخستين مجموعه شعرش سروده بود .
در وسط دهكده يك خانه است خانه نه يك كلبه ويرانه است
گوشه آن كلبه نشسته حزين بيژن دل داده اندوه گـين
(( در كنار چمن يا آرامگاه عشق ))
وهمواره از(( دست جادويي شب )) كه (( در به روي من وغم مي بندد )) و (( غم بياميخته با رنگ غروب )) يا (( غم من ليك غمي غمناك است )) سخن مي گفت به آنجا رسيد كه از (( افقهاي باز )) (( هواي صاف سخاوت )) دشت هاي فراق و كوههاي بلند گفت و سرود .
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد
من در اين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد .
من در اين تاريكي
در گشودم به جمن هاي قديم ،
به طلاييهايي ، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بتة نورس مرگ ، آب را معني كردم
( از سبز به سبز )
و چه شد كه سپهري نقاش كه تابلوهاي نخستينش رنگ هاي تيره و قهوه اي سوخته داشتند و خورشيد هايش در پشت ساقه هاي كج و معوج درختان محسور بود و در گلدان هايش شاخه و برگهاي تيره ميروييدند در واپسين تابلوهايش به روشني و سپيدي و نور ودشتهايي به رنگ برف رسيد .
از آنچه گفته شد طبعا اين نتيجه حاصل ميشود كه سپهري مانند هر انسان يا هنرمند ديگري ، همان قدر كه در طول حيات فكري و هنري خود دچار تحول شد ، بر ذهن و زبان آدمها و شاعران ـ وحتي نقاشان – هم دوره اش تاثير شگرفي گذاشت .
به تعبير بيژن جلالي : تاريخ بيست و پنج ساله شعر سپهري تاريخ تحول شعري است كه به سرعت از سلطه فرمهاي رايج شعري چه از لحاظ صورت چه از لحاظ معني خارج شده وبه صورت شعري كاملا شخصي در مي آيد كه در عين حال داراي ابعاد جهاني است ، ( نقل شده از برنامه تلويزيوني كتابها و ديدكاهها ، - پاييز 1356 ) .
آنچه بيژن جلالي گفته درباره سپهري شاعر در آخرين سالهاي حياتش است ، اما آنچه فريدون رهنما درباره سپهري نقاش اظهار داشته گوياي چشم انداز تحول پيش روي نقاش جوان شوريده حالي است كه در آغاز راه خود است ، ( روشني گل در برابر تاريكي مرغ قرار گرفته است ،از همين جا ميتوان آغاز سخن كرد ، ) چه درباره سهراب سپهري چه به طور كلي نقاشي و ،،، اين كشمكش بارها تجديد شد و بارها باز تجديد خواهد شد ،
زندگي به اندازه فراوان و گوناكون وبي كران است كه نمي توانم آنرا باز نمود ، رنج ودرد وكشمكش از همين جا آغاز ميشود و به همين جا نيز پايان مي يابد . ( مجله نقش و نگار شماره هفتم 1339 )
شاعر در آغاز و پايان راه
به جز مجموعه خام دستانة ( در كنار چمن يا آرامگاه عشق ) كه سپهري در نوزده سالگي در ولايت اش با مقدمه اي از دوستش مشفق كاشاني ( عباس كي منش ) منتشر كرد و بعدها هيچ گاه آنرا جدي نگرفت ، نخستين دفتر شعرش ، كه بعدها اشعار آنرا در هشت كتاب نيز تجديد كرد ، مجموعه مرك رنك است كه در سال 1330 انتشار داد .
اگر ، بر روي چمن يا آرامگاه عشق ( در 26 صفحه ) يك منظومه عاشقانه سطحي واحساساتي است ، كه سالها بعد سپهري مي كوشيد سرودن آن را كتمان كند ، اشعار دفتر مرگ رنگ ( در 71 صفحه ) نشان از شاعري دارد كه در سالهاي بلوغ است و مي كوشد روحيه احساساتي گري را از خود دور كند
تنها و روي ساحل
مردي به راه ميگذرد
نزديك پاي او
دريا . همه صدا
شب ، گيج در تلاطم امواج
رو ميكند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ ميكند..
انگار هي ميزند كه . مرد كجا ميروي ، كجا ؟
و مرد ميود به ره خويش .
(( دريا و مرد ))
در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
وكسي كس را نمي ديد از راه نزديك ،
يك نفر از سخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچ كسي ديگر .
شسته باران رنك خوني را كه از زخم تنش جوشيد وروي سخره ها خشكيد .
از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه به جا ماند از كف پايش .
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش
يك خاطره از روان شاد سهراب سپهري
فرامرز غفاري در آن سالها بسيار جوان بود . سالهاي آخر دبيرستان را ميگذراند و سخت سر گرم فراهم آوردن منظومه هاي معاصر ، خودش هم يك منظومه به نام عاشورا سروده و با نام مستعار (( قرا )) و با مقدمه كوتاهي از من آن هم با نام مستعار فرمند منتشر كرده بود .
از من خواسته بود كه از سرايندگان منظومه ها به واسطه آشنايي با آنان اجازه نقل سروده هايشان را در كتاب ده منظومه او بگيريم ، وهمين موجب آن شد كه با فروغ و سپهري آشنا شوم .
درست دو ماه قبل از درگذشت فروغ بود كه به منزل او رفتم واو با محبت بسيار مرا پذيرفت و اجازه انتشار شعر ( ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ) رادر كتاب ده منظومه داد در همان زمان روزي به همراه مهندس پرويز ديبايي ، كه از دوستان نزديك سهراب بود به ديدار او رفتيم ، سهراب بسيار گوشه گير بود وكمتر در محافل ادبي و هنري آفتابي ميشد . انتشارات روزن ناشر كتاب حجم سبز او ترتيب شب شعري را در محل انتشارات خود براي او داده بود . برنامه اعلام شده بود ودانشجويان بسيلري براي شنيدن شعر او حضور پيدا كرده بودند ، اما بالاخره سهراب نيامد و فكر ميكنم كه رؤيايي چند شعر او را خواند و به اين نحو آن شب برگزار شد . اهل خود نمايي نبود .
پرويز ديبايي ترتيب ملاقات ما را با هم فراهم ساخت و در همان جلسه بود كه سهراب ضمن آنكه اجازه چاپ منظومه ( صداي پاي آب ) را در كتاب ده منظومه داد . كتاب شعر آوار آفتاب خودش را هم كه فقط در پانصد نسخه به هزينه خودش چاپ شده بود به من داد ، اين كتاب در صد و پانزده صفحه و با قطع خشتي و جلد شميز تك رنگ چاپ شده و شامل سه كتاب بود ، از ((زندگي خوابها )) آوار آفتاب و (( شرق اندوه )) كه بعدا تمامي آنها در مجموعه هشت كتاب به چاپ رسيد ، ولي نمي دانم چرا آخرين شعر از مجموعه ( شرق اندوه ) به نام ( همتا ) در هشت كتاب نيامد ، به احتمال غريب به يقين در موقع چاپ چون اين شعر آخرين صفحه كتاب آوار آفتاب بوده ، از قلم افتاده است .
دريغم آمد كه اين شعر سهراب كه در هشت كتاب نيامده است همچنان از ديد دوستداران شعر او مهجور بماند .
همتا
از تهي كلام آمده بود
در فراتر آرزو ميرفت
بر آنم تا در آبي آسمان چنگ زنم ، پاره اي بر كنم و شيار نگاهش را باز يابم
بر آنم تاريكي از زمين زمزمه بر دارم ، ودر تالاب زمان اندازم
بر آنم تا در بلندي اين شب نيمه باز ، پياله اي از صداي خروشان نوشم و راز بيابانها را در چشمانش بيابم
برآنم تا راه شبنمي كهكشان بپيمايم و به او بينديشم
گيسوانش آبشخور شب بود
پيراهنش چشمة وزشها بود
در دستش رشتة سپيده دمان بود
چشمانش چاله هاي نيايش بود
مژگانش علف هاي جاذبه بود
تهي بودم ،به جنگل مهر رفتم ودستم از سرود پرندگان پر شد
رودي بودم ، به دريا ريختم ، وبدرود كرانه هايم را زيبا زيستم
اتاق آبي ،بخش نا تمام سر گذشت سهراب سپهري به قلم خود او ، ده سال پس از مرگ نا به هنكام شاعر منتشر شد . اين كتاب كم حجم كه سپهري در سالهاي پاياني عمر خود به نگارش آن دست زد توصيف دوره هاي مختلف زندگي شخصي و هنري او است .
علاوه بر نقل احوالات دوره كودكي شاعر در اين كتاب ديدگاههاي او دربارة مكتب هاي مختلف نقاشي و ويژگي هاي هنر خاور و باختر ، به صورت كوتاه و پرا كنده ،ارايه شده است .زبان كتاب شاعرانه وساده است ، وآميخته به اصطلاحات عارفانه و تلميحات گوناگون ، و نيز اشارات نمادين به اسطوره هاي هندي و شرقي . براي خواننده اي كه از اين اصطلاحات و اشارات دريافت روشني ندارد خواندن كتاب و دريافتن مضامين آن قدري دشوار ، ودر مواردي نا ميسر ، خواهد بود .
در واقع اتاق آبي طبع آزمايي شاعر و نقاش در نثر نويسي و گونه اي حديث نفس است كه در حاشيه آن ، جا به جا ، ماخذي ذكر شده كه علاقه و غوطه خوردن سپهري را نسبت به متون عرفاني و انديشه هاي كهن شرقي و نام و آوازه نقاشان نام آور جهان نشان مي دهد .
بخش نخست كتاب با توصيف باغ و اتاق آبي خانه مادري و زادگاه شاعر آغاز مي شود . صفات و تصاويري كه سپهري از خانه كودكي خود به دست ميدهد در اشعار او نيز ديده مي شود : (( اتاق آبي از صميميت خاك دور نبود ما در اين اتاق زندگي مي كرديم … تا پايان در اين اتاق مي مانيم . و اتاق تا پايان خالي مي افتد ))
پس از اين توصيف، شاعر شرح رنگارنگي از فلسفة رنگ (( آبي )) در بوديسم و هندوييسم ارائه مي دهد ، و رنگ اتاق آبي را با زندگي افسانه اي مار ، اين حيوان اساطيري ، در مي آميزد :
(( مار در خانة ما زياد بود ، گنجي در كار نبود )) و آنگاه توضيح ميدهد كه مار از نظر شكار چيان كاراييب و آرداك چه گونه حيواني است ، و چرا اين حيوان را در فرهنگ هاي گوناگون نمادي از (( معنويت آميزش بارور )) آفرينش آدم ، نگهبان گياهان و درختان پر شكوفه و رنگين مي دانند ، هر عبارتي كه عبارتي كه سپهري از خانه كودكي خود و در توصيف اعضاي خانواده اش مي آورد با شرح يك اسطوره يا باور قومي بخشي از مردم ساكن در كرة پهناور زمين همراه است . در واقع شاعر اتاق آبي را خاستگاه جهش خيال خود و غوطه خوردن در اعماق فرهنگ هاي كهن و ناشناخته دور و نزديك ميداند .
اين احساس به خواننده دست مي دهد كه اطلاعات و محفوظات دايره المعارفي شاعر چنان او را از خود بي خود كرده است كه نمي تواند ذهن خود را به هيچ شي ء يا واقعيتي ، چنان كه هست ، يا چنان كه مي نمايد هست ، معطوف كند .
نگاه او از درون اشياء و ذات واقعيات مي گذرد و او را به فرا سوي جهان مرز خيال و رؤيا ، احلام و اضغاث ، مي كشاند .
اين كه چه چيز نظر شاعر را گرفته و او را بر انگيخته است در ابهام ميماند : اشياء يا اطلاعات ، واقعيت يا اسطوره ، عين يا ذهن ؟ براي كساني كه مي خواهند شاعر را بشناسند ، يا بدانند كه او از كجا بر خواسته وبر ذهن او چه نيرويي تاثير گذاشته و او را به خلجان وا داشته است ، اتاق آبي چندان راه گشا و رضايت بخش نيست .
خواننده مانند عموي شاعر ، كه مرد روستايي صاف و صادق و بي شيله پيله اي است ، نياز مند توضيحاتي است كه شاعر ، در بزرگسالي ، به عموي در گذشته اش ميدهد ؛ اما متاسفانه خواننده ، همچون عموي شاعر ، خود را در مقام حضور زنده اي نمي بيند ، و نميتواند آنچه را كه شاعر ميگويد ـ ظاهرا توضيح مي دهد ـبه درستي بفهمد .
شايد اين توقع چندان به جايي نباشد كه خواننده از شاعر يا نويسنده بخواهد كه به گونه اي بسرايد يا بنويسد كه همة ابعاد سروده يا نوشته اش فهميده شود اما اگر خواننده در نيابد كه سرودة شاعر يا نوشتة نوسينده از چه يا دربارة چه مي گويد طبعا سزاوار سرزنش نيست .
در واقع نويسنده ، به رغم آن چه در اشعار پرورده اش نظير صداي پاي آب و مسافر مي بينيم ، احساسات و عواطف و انديشه هاي فردي خود را كه معطوف به كلمات و (( تصاوير خيالي )) است بيان نمي كند ـ و گويي كه از نشان دادن آنها ابا دارد ـ و دست بال خواننده با كلمات قصار معما آميزي رو به رو است كه نويسنده قلم انداز آنها را به دنبال هم ريسه كرده است .
جايگاه نويسنده كاملا (( بر گزيده )) است ، واز همين رو مرعوب كننده نيز هست ، و خواننده خود را رو در رو ، وهم تراز ، با نويسنده احساس نمي كند . اين طور به نظر ميرسد كه در اتاق آبي كلمات كلمات صرفا از حيث كامه بودن ، از حيث آهنگ آن و نه معني داشتن ، به كار رفته اند ، وبه همين جهت از هدف طبيعي خود ، كه انتقال معنا و احساس است ، دور مي افتند .
در وضع فعلي اتاق آبي را ، چنان كه در(( يادداشت ويراستار )) كتاب مي بينيم ، بايد (( يك سرنوشت نيمه تمام )) بدانيم كه بصورت ارتجالي و سر دستي نوشته شده است و نويسنده مجال پرورش و وانويس مطالب آنرا نيافته است ؛ اگر چه نويسنده در پايان بخش نخست كتاب ـ اتاق آبي ـ تاريخ اتمام ( پايان 5 آبان 1355 ) گذاشته است . اما به هر رو ميتوان با ويراستار كتاب هم نظر بود كه (( همين نوشته ها در صورت فعلي خود نيز ادامة تخيلات شاعرانه و ظرافت هاي فكري سپهري را در جاي جاي خود در بر دارند )) ؛هر چند مي توان در آنها از منظر صرافي ونقد نگريست .
قصة سهراب و نوشدارو :
ديروز سهراب مرد . آفتاب كه غروب كرد او را هم با خود برد . دربارة مرگ دوست چه مي توان گفت ؛ مرگي كه مثل آفتاب بالاي سرمان ايستاده و با چشم گرسنه و هميشه بيدار نگاهمان مي كند ، يكي را هدف مي گيرد و بر او مي تابد و ذوب مي كند و كنارمان خالي مي شود ، مرگي كه مثل زمين زير پايمان دراز كشيده و يك وقت دهن باز مي كند . پيدا بود كه مرگ مثل خون در رگهاي سهراب مي دود . تاخت و تازش را از زير پوست مي شد ديد . چه جولاني مي داد و مرده مثل سايه اي رنگ مي باخت و محو مي شد . بيشباهت به مرغ پركنده اي نبود . در گوشه اي از تخت مچاله شده بود . كوچك بود كوچكتر شده بود . درد مي كشيد . مي گفت هميشه از آدم هايي كه حرمت زندگي را نگه نمي دارند و خودشان را مي كشند تعجب مي كردم اما حالا مي فهمم چه طور مي شود كه خودشان را مي كشند . بعضي وقت ها زندگي كردن غيرممكن است . جاي راديوتراپي مي سوخت ، تكان نمي توانست بخورد . حتي سنگيني ملافه دردناك بود . شايد در سرطان خون هر گلبول تيغي است كه تا رگ ها را مي خراشد تا در گودال قلب فرو رود .
در بيمارستان پارس به سراغش رفتم . هنوز ياراي حرف زدن داشت ، ته كشيده بود اما نه به حدي كه صدايش خاموش شده باشد . از نوشتة ناتمام آخرش صحبت مي كرد : گفتو گويي دراز ميان استادي و شاگردي دربارة نقاشي ، معيارهاي زيباشناسي ، دوديد و دو برداشت از چيزها و در نتيجه دو «زيبايي» متفاوت . استاد اروپايي و شاگرد ايراني است . مي گفت هنوز خيلي كار دارد و اميدوار بود كه بعداً تمامش كند ، نمي دانم اين ناخوشي كي تمام مي شود ؟
گفتم انشاء الله زودتر تمام مي شود ، و از اين «اميد» وحشت كردم . چه آرزوي هولناكي در حق دوستي معصوم . آخر اين ناخوشي فقط با مرگ تمام مي شد . آدم به دنبال دروغ تا كجاها كشيده مي شود . خيال مي كنم خودش هم مي دانست كه رفتني است ، چه طور مي شد نداند . آن هم او ، بي هوش بود ، نه بي خبر . اما در چنين حال هايي آدم نمي خواهد قبول كند و قدرت نخواستن به حدي است كه امر دانستني - آن دانستة بي ترديد كه با سرسختي تمام روبهروي مان سبز شده و چشم در چشم نگاهمان مي كند - ديده نمي شود ، فراموش و بدل به نادانسته مي شود . انگار كه نيست . دست كم در ذهن ما نيست ، هر چند كه در بن خاطرمان خفته باشد . در نتيجه (از بركت اين فراموشي) ما آسيب ناپذير و بي خدشه هستيم ؛ آن هم در حالي كه مرگ در تن ما دارد پوست مي اندازد تا مثل مار زهرش را بچكاند و جانمان را منفجر كند .
مرگ سهراب غافل گير كننده نبود . مثل حلزوني تنبل و سمج كم كم از لاك خود سرك مي كشيد و شاخة نازك تن اين شاعر و نقاش كنارة كوير را ميجويد . سهراب «اهل كاشان» بود ، من سال هاست كه اين شهر را ميشناسم . كم تر از ده سالي داشتم . با پدر بزرگم بودم . او به ديدار سرزميني كه وقتي از آن فرار كرده بود ، به سراغ جواني فرسوده و قوم و خويش هاي عتيقه اش رفته بود ، از سمساري خاطراتش گروگيري مي كرد . پيرمرد مرا هم با خودش برده بود . تابستان بود و ما از مازندران رسيده بوديم . من بچة مازندران بودم ؛ خيس تر از باران . مغز استخوانم به طراوت نطفة جنگل بود و از پري مي شكافت . تنم به سرسبزي بهار و چشم هايم ابر و بادي تر از آسمان ! در سر هواي دريا داشتم ، صبح دميده از خاك بودم در كوچه هاي خاك آلود تنگ ، پيچ در پيچ و مخروبه . جاي پاس پرسة سر به هوا و بي هدف قرن هاي لاغر و مندرس گذشته ، سهراب راست مي گفت كه :
پشت سر مرغ نمي خواند
پست سر باد نمي آيد
پشت سر پنجرة سبز صنوبر بسته است
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است
پشت سر خستگي تاريخ است .
حالا كه از خلال «خستگي تاريخ» بهآن تابستان دور نگاه مي كنم ، در خاطرم جز آفتاب و مشتي غبار چيزي نمي بينم . اگر از تنها خيابان شهر دوچرخه اي مي گذشت خاك ، نرم تر از ماسه ، بادي و سبك تر از باد ، در هوا پخش مي شد . كاشان تشنه و گرمازده كنار سفرة پهن اما خيس كه زير كورة خورشيد افتاده بود . مردم هندوانه مي خوردند و تريد مي كردند و براي نجات از هرم گرما كه در هوا ماسيده بود و تاب مي خورد و موج بر مي داشت ، در سايهاي زير سقفي پناه مي گرفتند . زندگي زير طاقي بازار و در سرداب خانه ها ، در نقب ملال و تكرار مي گذشت و زير ضربه هاي پشت سر هم چكش و هياهوي درهم و يكنواخت و تمام نشدني بازار مسگرها محو مي شد يا در پستوي كارگاه هاي كهنة قالي به دام مي افتاد و مي خشكيد .
اما كاشان سهراب چيز ديگري بود . حسرت آن (چون آب در تن تشنگي جهان روان شدن) از كوير به شعرش راه يافته بود . روشني را هم از همان سرزمين باز به ارث برده بود . سادگي خاك و بناهاي طاق ضربي ، تنها در كنار بيابان به بياباني برهوت و شب هايي غرقه در وحشت مرگ و زوزة جانوري زخمي كنار بوته اي خشكيده و بلكه خاكداني غريب و خودمان ، شرمگين ، گسترده و در خود رميده ؛ رنگ قهوه اي ، نخودي ، خاك محبوب تابلوهايش - با لك هاي خاكستري و شكل هايي كه انگار به بيرون از قالب خود جاري مي شدند - خود كوير شاعرانه اي بود كه از آب و روشنايي گذر كرده بود ، از سفري دراز آمده و به راهي دور مي رفت . طبيعت در تابلوهاي سهراب مثل سراب كوير ديدني اما نيافتني ، در دسترس و به دست نيامدني ، تصوري سيال از عالم خارج ، از تپه و خانه و غروب ، از تك درخت و تنهايي و خاك است براي شاعري كه چون آب در طبيعت جريان داشت ، طبيعت نيز مثل نور جرياني گذرنده و حاضر بود كه در سبكي و انبساط بي انتهاي آن مي شد پرواز كرد . شعر و تصوير و طبيعت در كنار چشمة روح او به هم رسيده بودند ، در آن شست و شو كرده و يگانه بيرون آمده بودند : شعر تجربة باطني مصور ، نقاش تجربة معنوي شاعرانه و طبيعت شعري سروده در رنگ و صورت بود .
اين حرف ها قلم انداز است سرسري ، وگرنه شعر سهراب و بررسي مقام آن در ادب معاصر خود گفت و گوي ديگري است و گذشته از جنبه هاي ديگر از جمله مربوط مي شود به بررسي جاي هنرمند و روشن فكر در اين روزگار . به سهراب گاه و بي گاه ايراد مي كردند كه در برج عاجش لميده و جا خوش كرده و مواظب است كه بلور تنهايي اش ترك بر ندارد . خلاصه اين كه از سياست بيزار و به زندگي اجتماعي بي اعتناست .
زندگي اجتماعي ما ، مثل بدني گرفتار مرضي ناشناخته و پر تب و تاب دست خوش نوسان هاي شديد سياسي است . در تناوب ميان ديكتاتوري و هرج و مرج و پرتاب از قطبي به قطب ديگر و در تلاظم هاي شديد تاريخ ايران ، سياست هر چه بيشتر سرنوشت ما را زير و زبر مي كند ضرورتاً توجه بيمارگونة ما به آن هم بيشتر مي شود . به نحوي كه زندگي سياسي خود تمام زندگي اجتماعي را در بر مي گيرد . وضع روشن فكر و هنرمند در برابر طبقات و در مبارزة سياسي روزمره ، يعني فقط «تعهد» سياسي ، تمام انديشه را تسخير مي كند و مسئوليت او در برابر جهان از ياد مي رود .
انسان انديشنده و آفريننده خواسته و ناخواسته دايم خودش را در جهان «وضع» مي كند و از خود مي پرسد . به قول گل سرخي -«در كجاي اين جهان ايستاده ام» . اين موضع گيري در قبال هستي و در منظومة جهان و طبعاً جاي روشن فكر يا هنرمند را (اگر از شعور اجتماعي بي بهره نباشد) در اجتماعا و تعهد او را در برابر مردم نيز در بر مي گيرد . ولي جايي كه دروغ آني فروگذار نمي كند و در وسط معركه ايستاده و يك نفس در بوق مي دمد و به دهلش مي كوبد ، صدا به صدا نمي رسد . در اين هياهو ، مبارزة اجتماعي ، در بي خبري و تبليغات و جنجال غرق است ، توده به جاي شعور سياسي بيشتر شور سياسي دارد . فرهنگ استبداد (گرايش بي اختيار حاكم و محكوم به خودكامگي) در سرنوشت ما رسوخ كرده ، سر رشته داران و گردانندگان (زيان كسان از پي سود خويش...) دشواري ها و مصيب هاي اجتماعي از هر سو فرو مي ريزد . حتي جان آدمي هم ارزشي ندارد تا چه رشد به آزادي و امنيت . در اين آشوب كه «زمنجيق بلاسنگ فتنه مي بارد» كمتر كسي مجالي براي تأمل مي يابد ، و در اين «هجوم خالي اطراف» روشن فكر مبتلاي مشكلات روزانه و پرسش هاي آني است و دايم در پي چارة زخم هايي است كه دهان باز كرده اند : زخم بندي مي كند نه درمان و فوريت «كمك هاي اوليه» مجال فكر كردن به سلامت بدن را از بين برده است . در اين پريشاني و گسيختگي اجتماعي اهل قلم نيز مانند ديگر مردم سياست زده اند و به جاي مشاركت آگاهانه در زندگي سياسي ، در حوادث روزمرة اجتماعي ، در عمل و عكس العمل هاي پياپي و پراكنده غوطه مي خورند . نمي توانيم از زندگي فكري خود فاصله بگيريم . مهلت نمي دهند- تا به آن بينديشيم و آن را بازبسازيم.
از مشروطيت تا حال و هر دوره با خصوصيت و به شكلي دچار اين شتابزدگي : اسير ضرورت عمل بودهايم و در نتيجه امروز پس از زمان نسبتاً كوتاهي بيشتر شاعران و نويسندگان اجتماعي آن روزگار چندان خواننده اي ندارد . در چنين حال و هواي اجتماعي و با اين شتاب زدگي فكري ادبيات ناچار بي واسطه به سياست مي پردازد ، از سطح فراتر نمي رود و به صورت بيان نامة سياسي در مي آيد . نگاهي به شعرها و داستان هاي يك سال اخير در هفته نامه ها و ماهنامه ها نشان مي دهد كه همچنان در به همين پاشنه مي چرخد و سياست سرزمين ادب را تاراج مي كند . نوعي روانشناسي اجتماعي مسري و همه گير ، جز برداشت بي واسطه و بيان مستقيم از زندگي اجتماعي را عقب مانده ، بيهوده و از سر سيري مي داند . صحبت از مرگ ، عشق ، تنهايي و حسرت از گريز زمان يا هر امر «وجودي» ديگر منشاء و انگيزة «خرده بورژوايي» دارد مگر آن كه در بافت اجتماعي خود و براي هدفي سياسي به پيش كشيده شود ؛ مثلاً از مرگ ولي مرگ سرمايه داري يا مرگ در راه آرمان صحبت شود . مرگي كه ناشي از پيوندهاي پيچيدة اجتماعي و در تار و پود شرايط آن مطرح شود ، نه چون پديده اي وجود و به ويژه طبيعي . توجه به گذشت زمان به شرط آن كه به آينده اي روشن تر برسد اشكالي ندارد . عشق ، ويژگي ها و چه گونگي خود را در چارچوب روابط اجتماعي و طبقات بروز مي دهد . سخن از پيوند آدمي با طبيعت و بدتر از آن پرداختن و انديشيدن به مفهوم مبهم «هستي» - جز از ديدگاه شرايط اجتماعي - كلي بافي هاي روشنفكرانه است : روشن فكر خرده بورژوا .
انساني كه اين ادبيات عرضه مي كند روحي تهي دست دارد . مسايل و مشكلاتش البته واقعي و بشري ولي محدود است . مرغ روح از بس در همين محدوده مي ماند هم از موهبت پرواز بي نصيب مي ماند و هم چشم دوربين پرنده هاي شكاري را از دست مي دهد .
موضوع بر سر محتوا و صورت ادبيات و يا مقدم بودم و پيشدستي يكي بر ديگري نيست . اين ادبيات محتوا ندارد ، غرضي دارد كه انگيزة تحقق آن است. غرض پيشاپيش مي دود صورت و محتوايش را به وجود مي آورد ، «غايتگرا» است ، و غايت ، صورت و محتوا را تعيين مي كند . خصلت اين ادبيات عوام فريبانه و در نتيجه خود فريفتة عوام است . (مثل مارافسايي كه خود افسون مار شود) در جلو خواننده قدم بر نمي دارد و خوانندده براي رسيدن به آن نبايد از خود فراتر بگذرد تا «خود»ي ناشناخته و ديگر را كشف كند ، بلكه مانند سياست ، براي برآوردن هدف هايش به دنبال عوام مي دود تا خوشايند آنها باشد . همانطور كه سياست - شايد در بهترين حالت - اكثريت رأي دهندگان را مي خواهد ، غايت اين ادبيات نيز اكثريت خوانندگان بازار ادبيات است ، و از آن جا كه مذهب ماركسيسم بزرگ ترين پايگاه هاي عقيدتي و فكري نيروهاي سياسي امروز اجتماع ما هستند ، ادبيات مذهبي و ادبيات چپ از هجوم سياست بيشتر زيان ديده اند ، غارت شدهتر و مسكينتر و آفت زده ترند .
چيزي نگفته سخن به درازا كشيد . باري ، ادبيات سياسي به علت گوناگون و از جمله به علت آن بديهي تر ، اكنوني تر و ملموس تر است و افزار دست زندگي روزمره خواستاران بيشتري دارد . اما از اين ها كه بگذريم در دوران استبداد بيست و پنج سالة گذشته روشن فكرانه و هنرمندان شريف كه با ظلم ، فساد و استبداد حاكم نساختند - تا آنجا كه به نوشتن مربوط است - با آن به دو گونه رو به رو شدند : مستقيم و نامستقيم ، از رو به رو و از كنار (بي آن كه چشم بسته از كناره بگذرند) .
شايد تجربة «فكري - هنري»آل احمد و سپهري را بتوان دو نمونه از اين دو گونه برخورد دانست . اولي در مركز اجتماع خود ايستادده بود ، در گرانيگاه رويدادها . شاخك هاي حساسش هر موج و هر تكان خفيفي را مي گرفت و واگوي آنها را تيز وتند در گوش هاي سنگين ديگران فرو مي كرد ، وجدان مضطربي كه خوابش خوش هر كه را مي توانست ، مي آشفت و با «ارزيابيهاي شتاب زده» فاجعه را گزارش مي كرد . او پيش از هر چيز جستار (Essai) نويس و گزارش گري چيره دست بود كه ضمن باز نمودن سرگذشت خفة اجتماعي اش تقلا مي كرد تا راهي به دل حقيقتي بگشايد . شايد از همين رو وقتي ناگهان صدايش خاموش شد ، آن هم در آن روزگار سكوت، جاي مبارزي مرد ميدان بيشتر خالي بود تا نويسنده اي ارجمند ، شايد از همين رو آخرها شخصيت اجتماعي او از شخصيت ادبي اش نمايان تر بود . اما سهراب سرنوشت اجتماعي ديگري داشت . او هر چند از اجتماع فاصله گرفته بود . اما در دل روزگار خود بود . منظورم از «روزگار» تاريخ و سير اجتماعي كه متعلق به آنيم و پيوند زنده و پيوستة آن با جامعة بشري و نيز رابطة اين جامعه با طبيعت و با كل جهان است . به زباني ديگر منظورم از «روزگار» سرنوشت انساني جهان است (سرنوشت جهان به اعتبار انسان) شاعران راستين گرچه در اجتماع (و در موقعيت اجتماعي خود) به سر ميبرند، اما - گاه بي آنكه بخواهند - در قالب بستة آن نمي گنجند . جهان خانة شاعر و شاعر در سرنوشت اين «خانه» سهيم است و اگر «روزگار» را سرنوشت انساني جهان بدانيم ، بدين تغبير ، هر شاعر ضرورتاً شاعر «روزگار» است . البته تجربة معنوي و هنري آدمي معمولاً در مسيرهاي شناخته سير نمي كند تا بتوان «نقشة» راه هاي آن را كشيد و به دست داد . «طبقهبندي» شاعران هم فقط از كارشناسان «طبقهبندي مشاغل» بر مي آيد . ولي با اين همه شاعراني كه از گذرگاه اجتماع و نيك و بد و حال خاي انسان اجتماعي به سرنوشت جهان راه مي يابند ، از واقعيت اجتماعي به حقيقت جهاني ، از جزيي به كلي مي رسند . در اين حال اگر هم شعري به مناسبت موقعيتي خاص سروده شده باشد ، گاه از همان آغاز چارچوب «موقعيت» را ، قيد زماني و مكاني امر واقع را در هم مي شكند و از آن كساني كه آن «موقعيت» را نيازموده و از ويژگي هاي آن بي خبر بوده اند هم مي شود . «پادشاه فتح» نيما ديگر به واقعة آذربايجان در سال 1325 كاري ندارد و مال همة آن هايي است كه از پادشاهي سياهي ، از يكه تازي ظلم (كه تنها پديده اي اجتماعي نيست) به ستوه آمده اند . نيما در شمار شاعراني است كه از اجتماعي و چگونگي انسان اجتماعي به جهان و سرنوشت آن راهع مي يابد ، پروازگاه احساس و انديشة او امر اجتماعي است ، اما قلمرو پرواز (مثل مرغ آمين) باز و نامحدود است، با درود و آرزويي نه تنها شخصي يا اجتماعي ، بلكه در عين حال وجودي و جهاني .
برگرديم به سهراب . او - به آن معنا كه گفتم- شاعر روزگار است ، «از اهالي امروز» . اما زندگي اجتماعي را از درون نمي نگرد . او نيز گرچه از انسان اجتماعي (از خود) آغاز مي كند ولي از پهنة جهان و از گذرگاه طبيعت به زندگي اجتماعي «به انسان اجتماعي» نظر مي كند . او از اجتماع خود فاصله مي گرفت ولي از آن بركنده نشده بود ، چون كه از «روزگار»ش جدا نيفتاده بود ، از كمي دورتر و اندكي فارغ از گرفت و گير و تقلاي مورچهوار هر روزة سرنوشت مردم را مشاهده مي كرد تا در آن و در خود تأمل كند . حضور سهراب در اجتماع به واسطة طبيعت است . در كنار شهر درختي سبز روييده . پاي درخت در جوي آب زلال است ، ريشه هايش در دل خاك و سرش به آسمان ، بر تارك درخت مرغ حقي با چشم هاي دورانديش نشسته . مرغ از آنجا كه خود از طبيعت است ، تگران طبيعت مردم شهر و طبيعتي است كه شهر در آن آرميده ، نگران رفتار مردم با طبيعت خود و با طبيعت شهر ، با جهان است .
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ ،
سقف بي كفتر صدها اتوبوس .
شهري كه «خاك سياهش چراگاه جرثقيلها» شود آيا به چه روز مي افتد ؟ انسان قانون زمين ، قانون «آب و روشني» را به هم مي زند و ميراث شاعران را بر باد مي دهد .
«شاعران وارث آب و خرد و روشني اند» . پايداري ناپايدار آب ، روان بودن و نبودن در يكديگر واقعيت هميشه حاضر و هميشه گذرندة وجود توأم با صداقت روشني ، قانون زمين است ؛ و خرد كه در ميانة آب و روشني است دريافت جريان آب گونةچيزهاي جهان در نور و صداقت نور در جهان است ، دريافت اين سفر دوسويه و هم آهنگ است . اين خرد ، سيال تر از آب و بيناتر از نور و دوست جهان است . قانون زمين و خرد شاعر همسانند . در عصري كه آدميزاد با هندسه و سيمان و جرثقيل دارد زمين را زير و زبر و سلامت و ظريف ورودشكن طبيعت را پريشان مي كند و چنين طبيعتي شهرها و شهرها همشهريان را تباه مي كنند ، شاعر خردمند به خود مي گويد :«ياد من باشد كاري نكنم ، كه به قانون زمين بربخورد .» اما قانون زمين لگدمال مي شود . انسان با نيروي شيطاني علم مثل جادوگري دل زمين و زمان را مي شكافد تا هر چه را مي بايد حريصانه توليد و مصرف كند ، انگار جنون ريخت و پاش گرفته . البته راحت تر آن است كه بگوييم اين فقط مرض كشورها و طبقات ثروتمند است ، فقيران چيزي ندارند كه به هدر بدهند . در اين حالت ، مشكل آسان و مسئله به ظاهر «حل » شده است ، اما دردي دوا نشده . مي بينيم مردم كشورهاي بي چيز كه دستشان از توليد و مصرف چيزهاي ديگر كوتاه است در توليد مثل چه شتابي دارند و با افزودن به فقر و گرسنگي با چه شدتي تن و جان خود را مصرف مي كنند . مشكل نه فقط طبقاتي كه بشري است .
اكنون انسان بر زمين ايستاده و دشمنانه آن را ويران مي كند ، اما انسان بيزمين جايي براي ماندن يا حتي آواره شدن ندارد . انساني كه طبيعت را ويران كند ريشة خود را بركنده است . سهراب از اين راه به سرنوشت ستم ديدة انسان اجتماعي روي مي آورد . وقتي كه خرد «آب و روشني» ، خرد شاعرانة انسان به خواب رفت ، ديگر انسان حتي در معصومانه ترين حال ،در رؤياهاي كودكانه اش وحشيانه لگوكوب مي شود :
«حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم، و افتاد .
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم ، و تر شد .
در آن گير و داري كه چرخ زره پوش از روي رؤياي كودك داشت» .
شعر سهراب ستايش زندگي جهان است ، زندگي پرنده و آب و ستاره ، نبض روييدن علف و كشيدگي افتادة جادة بر خاك و سرگرداني بادهاي مسافر زندگي انسان و بودني ها . پديده هاي جهان بنا به قانون از بركت وجود همديگر زنده اند و هستي هر يك مديون وجود آنهاي ديگر است . نگاه سهراب ردپاي آن قانون ناپيدا را دنبال مي كند . هم در طبيعت ، هم در اجتماع ؛ و «قانون شكني» را در هر دو جا مي بيند .
پايان